سایه مردم آزار
در نظر بازی ما _ حضرت حافظ
در نظربازیِ ما بیخبران حیرانند من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند عاقلان نقطهٔ پرگارِ وجودند ولی عشق داند که در این دایره سرگردانند جلوهگاهِ رخِ او دیدهٔ من تنها نیست ماه و خورشید همین آینه میگردانند عهد ما با لبِ شیریندهنان بست خدا ما همه بنده و این قوم خداوندانند مُفلِسانیم و هوایِ مِی و مُطرب داریم آه اگر خرقهٔ پشمین به گرو نَسْتانند وصلِ خورشید به شبپَرِّهٔ اَعْمی نرسد که در آن آینه صاحبنظران حیرانند لافِ عشق و گِلِه از یار زَهی لافِ دروغ عشقبازانِ چُنین، مستحقِ هجرانند مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار ور نه مستوری و مستی همه کس نَتْوانند گر به نُزهَتگَهِ ارواح ب...
سرو چمان_حضرت حافظ
سروِ چَمانِ من چرا میلِ چمن نمیکند؟ همدمِ گل نمیشود یادِ سَمَن نمیکند دی گِلِهای ز طُرِّهاش کردم و از سرِ فُسوس گفت که این سیاهِ کج، گوش به من نمیکند تا دلِ هرزه گَردِ من رفت به چینِ زلفِ او زان سفرِ درازِ خود عزمِ وطن نمیکند پیشِ کمانِ ابرویش لابه همیکنم ولی گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند با همه عطفِ دامنت آیدم از صبا عجب کز گذرِ تو خاک را مُشکِ خُتَن نمیکند چون ز نسیم میشود زلفِ بنفشه پُرشِکَن وه که دلم چه یاد از آن عَهدْشِکَن نمیکند دل به امیدِ رویِ او همدمِ جان نمیشود جان به هوایِ کویِ او خدمتِ تن نمیکند س...
اسرا؟بدو بیا کامنت
من صحبت میکنم.
به نام ایزد یکتا هستی بخش نیکی کنیم و نیکی را پاس بداریم و نیک زندگی کنیم و نیک نام باشیم و نام دیگران را نیک بداریم و نیک زندگانی کنیم تا آنجا که به مرگ برویم و نیک نام به خواب ابدی برویم .. این سخنی است که شما را بدآن سفارش میکنم بانو سایه هستم احوال شما ؟ روز و روزگاراتان شاد و بر وفق مراد و ایام به کام و شیرینی اش به جان بنده ۲۴ تعطیل و انشاالله در آینده سیر مفصل و کامل ایام امتحانات به شرح داده و نیم نمره فیزیکی ماجرای من و مهنا است را کامل تعریف خواهم کرد. بدرود و در پناه ایزد توانگر یکتا به شادی و خوشی
در بزم توام
در بزم توام حتما آنجا که تو خواهی انجا که تو مانی و تو خواهی و تو خوانی انجا که تو خواهی و گویی که بمانم آنجا که بخوانی و گویی که بمانی
نویسنده :
سایه
23:10
شعری از شیخ بهایی
تا کی به تمنای وصال تو یگانه اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه خواهد به سر آید، شب هجران تو یا نه؟ ای تیر غمت را دل عشاق نشانه جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه رفتم به در صومعهٔ عابد و زاهد دیدم همه را پیش رخت راکع و ساجد در میکده رهبانم و در صومعه عابد گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد یعنی که تو را میطلبم خانه به خانه روزی که برفتند حریفان پی هر کار زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار من یار طلب کردم و او جلوهگه یار حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار او خانه همیجوید و من صاحب خانه هر در که زنم صاحب آن خانه تویی تو هرجا که روم پرتو کاشانه تویی تو در میکده و دیر که جانانه تویی تو ...
برایش
نام...
نام : آتش مرا میسوزاند... اتش مرا میسوزاند.. ابراهیم نیستم که گلستان شود برایم.. پس بیش ازین... با اتش خشمت ..کبابم مکن من ، کتیبه ای نانوشته ام گل خامی هستم که هرگز نپخته ام.. میدانم ، میدانم اما لایق این اتش سخت هم نیستم.. تو ، مرا بنویس من خودم از شرم نگاه گرمت خواهم سوخت.. بگذار در خود بسوزم با اتش خودم تا که از اتش خشم تو بگذار در خاطرم مهربان بمانی و من در خاطرت ققنوس جاودان باشم که با هر لبخندت اتش بگیرم و از نو متولد شوم تا اینکه از شعله خشمت بسوزم و تا ابد در خاکسترم بمیرم ... هدیه به مردی که از نظرم...